آرياآريا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

گل پسر ماماني

تولد بابا عباس

دیروز مامانی تولد بابایی بود و مامانی می خواست سورپرایزش کنه برای همین عصری دایی عابدین اومد مهد کودک دنبالت مامانی هم رفتم کیک خریدم وقتی بابایی اومد خونه با کلک و همکاری دایی عابدین فرستادیمش حموم بعد من مشغول کادو کردن هدیه های بابا شدم که از طرف تو یه پیراهن خوشگل خریده بودم و از طرف خودم هم یه شلوار لی بعد کیک و گذاشتم روی میز تا بابایی از حموم بیاد تو حسابی داشتی دخل کیک و می آوردی چون دوست داری کیک تولد و با انگش بخوری وقتی بابایی از حموم اومد بیرون و ما داد زدیم تولدت مبارک حسابی تعجب کرد و خوشحال شد کلی تشکر کرد تو هم خوشحال بودی خیلی خوش گذشت به همگیمون دایی عابدینم یه ادکلن خیلی خوشبو برای بابایی کادو خریده بود وقتی کادو هارو باز...
18 خرداد 1390

تولد مامان

ديروز تولد مامان بود (يعني خودم ) بابايي كيك و يه شاخه گل گرفته بود كه من سوپرايز بشم يه مانتو از طرف آريا گلي كادو گرفتم و مبلغي پول هم از طرف بابايي كلي خوش گذشت يكم ناناين كرديم و كيك بريديم و كيك خورديم البته از اونجايي كه تو ماماني كيك خيلي دوست داري و با انگشت مي افتي به جون كيك موقع تقسيمش چيزي از شكل كيك نمونده بود. بعد مانتويي كه به مامان كادو داده بودي رو بر مي داشتي مي گفتي (مامان تولد مبارك من برات گريدم) منم بوست مي كردم بغلت مي كردم مي گفتم مرسي عزيزم بعد پول اهدايي بابا رو بر مي داشتي مي گفتي (مامان مصي پول مي خواي)مي گفتم آره تو هم دست مي كردي توي يقه لباست كه مثلا" جيبته مي گفتي (بيا) شامم مهمون بابايي بوديم خلاصه...
18 خرداد 1390

مسافرت به شمال

مامانی ما این چند روز تعطیلات با خاله زهرا اینا رفتیم سمت شمال خیلی خوش گذشت ولی تو هم خیلی مامانی و رو اذیت کردی بیشتر بهونه می گرفتی وقتی هم کنار دریا رفتیم حسابی آب بازی کردی رفته بودی دریا شنا کردن مگه بیرون می اومدی همش می گفتی (بریم دریا آب بازی) با محدثه هم بعضی وقتا دوست بودین بازی می کردین بعضی وقتا هم مثل خروس جنگی بودین باهم دعوا می کردین شب تو ویلایی که گرفته بودیم موقع خواب خونه رو گذاشته بودین رو سرتو مگه می خوابیدین تازه می اومدین به زور به ما هم می گفتین نخوابین من وقتی چشمام و می بستم تو می اومدی با انگشت چشم منو بزور باز می کردی می گفتی (مامان نگاب) از هیچی هم نمی ترسیدین تازه شما می زدین به در و دیوار که صدا در بیا...
17 خرداد 1390

دوام اسباب بازی در دست آریا

دیروز مامانی برات یه هلیکوپتر با یه اسب خریدم که راه می رفت آخه خیلی دوست داشتی وقتی از مهد تحویلت گرفتم رفتیم خونه به عنوان جایزه که پسر خوبی بودی بهت دادم خیلی خوشحال شدی کلی مامان و بوس کردی که مثلا تشکر کرده باشی ولی خیلی به مامان کیف داد و اما جریان اسب بیچاره مثل بیشتر از اسباب بازی اسبت خوشت اومده بود که راه می رفت مامانی من ساعت هفت شب اسب و صحیح و سالم تحویل دادم ساعت هشت شب دیدیم اسبه دیگه راه نمی ره  ساعت نه شب هم دیدیم که اسب بیچاره فلج شده و در یک جنگ بی رحمانه هر دو پاشو از دست داده   بعد جالب اینجاست که برای خودت نشسته بودی بازی می کردی غافل از دورو برت نگاه کردم دیدم دوتا از دانیاسوراتو نشوندی روبه ...
10 خرداد 1390

مريضي آريا

ماماني اين پنج شنبه و جمعه بدترين روز بود براي من پنج شنبه وقتي از خواب بيدار شديم ديدم چشمات غي كرده باز نمي شه تو هم همش مي گي (مامان چشمام استس) بردمت دكتر گفت چشمات عفونت كرده كلي قطره و كرم داد براي چشمات موقع ريختن قطره توي چشمت اينقدر گريه مي كردي كه نگو.سر ساعت ريختن قطره به محض اينكه قطره هاتو دست من مي ديد زود مي رفتي قايم مي شدي بعد با مظلوميت مي گفتي (مامان اطره تو چشم نه)  ولي ماماني چاره نبود و برخلاف ميلم بايد اين كارو مي كردم. جمعه هم ماماني چند باري بي دليل خون دماغ شدي خيلي هم خونريزي بينيت زياد بود من اينقدر ترسيده بودم وقتي ديديم بي دليل اين اتفاق افتاده با بابيي برديمت بيمارستا كودكان وقتي نوبت ما شد تو به محض ...
8 خرداد 1390

جملات كوتاه

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خودرا بیابیم. ‏     به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو مینگرد… به دلی دل بسپار که بسیار جای خالی برایت داشته باشد… و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد      قلب، جاده ای است که تنها مسافر آن باید خدا باشد؛ قلبی که با غیر خدا آشناست، کوچه ای بن بست است     کسی رو برای دوست داشتن انتخاب کن که قلب بزرگی داشته باشه تا مجبورنشی به خاطر اینکه تو قلبش وارد بشی خودت را کوچک کنی   هرازگاهی توقف کن.. ایستگاه بین راه فرصت خوبی ...
4 خرداد 1390

بهترین هدیه روز مادر

امسال اولین سالی بودکه آریا متوجه روز مادر می شد و بهترین هدیه هم از طرف آریا گرفتم توی مهد کودک کارت تبریک درست کرده بودن به محض اینکه رفتم دنبالش کارتو داد بهم گفت (مامان روز مبالک) کلی خوشحال شدم و گرفتم چلوندمش و بوسش کردم ولی وقتی رفتیم خونه اومدی گفتی (آرتم اده مال خودمه) بهت گفتم مگه ندادی به مامانی برای روز مادر یکم فکر کردی و گفتی (آره روز مبالک) دوباره کارتو بهم دادی بعد تا شب موقع خواب هرچند وقت یکبار می اومدی بوسم می کردی و روزم و تبریک می گفتی خلاصه اینکه دیروز بهترین روز برای من بود. اين عكس كارت اهدايي آريا گلي مامان     ...
4 خرداد 1390

آريا در اداره

يكشنبه ماماني مريض بودي براي همين من مرخصي گرفتم پيشت بودم واسه همين دوشنبه هم براي اينكه پيش خودم باشي با خودم آوردمت اداره تا حواسم بهت باشه كلي بازي كردي و شيطوني خاله مهشيد و خاله رويا (همكاراي مامان) برات سك سك خريده بودن و بستني و خوراكي عروسك مرد عنكبوتيتو كه ديروز بابايي برات خريده بودو با خودت آورده بودي كه به زبون خودت بهش مي گي (عبوتي) كارتون نگاه كردي و يكم خرابكاري با كامپيوتر ماماني شبم كه رفتيم خونه از بس خسته بودي ساعت شيش تا من يكم كارامو بكنم ديدم خوابيدي ساعت نه هم بيدار شدي شب بابايي كه اومد يه دسته گل بزرگ براي ماماني آورده بود كه خيلي خوشگل بود بعد تو نشستي آمار كاراتو كه توي اداره كرده بودي و مي دادي شبم چون تو خوابتو ...
3 خرداد 1390